گذری کوتاه بر زندگی شهید مدافع حرم جواد محمدی ( بخش دوم)
شهیدی که یقه ی بی حجاب ها را خواهد گرفت
شهید مدافع حرم جواد محمدی چهارمین شهید مدافع حرم شهر درچه است که پنج شنبه ۱۱ خرداد ماه ۹۶ به سوریه رفت و سه شنبه ۱۶ خرداد ماه ۹۶ با اصابت گلوله به پا و پهلویش همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از گذشت ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا شد. و به وطن بازگشت.
چکیده:
شهید مدافع حرم جواد محمدی چهارمین شهید مدافع حرم شهر درچه است که پنج شنبه ۱۱ خرداد ماه ۹۶ به سوریه رفت و سه شنبه ۱۶ خرداد ماه ۹۶ با اصابت گلوله به پا و پهلویش همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از گذشت ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا شد. و به وطن بازگشت.
تعداد کلمات: 1270 / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
شهید مدافع حرم جواد محمدی چهارمین شهید مدافع حرم شهر درچه است که پنج شنبه ۱۱ خرداد ماه ۹۶ به سوریه رفت و سه شنبه ۱۶ خرداد ماه ۹۶ با اصابت گلوله به پا و پهلویش همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از گذشت ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا شد. و به وطن بازگشت.
تعداد کلمات: 1270 / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
نویسنده: کبری خدابخش دهقی
نکته قابلتوجه از عمل به تکلیف سیاسی آقا جواد این است که سعی داشت در زمان انتخابات ۲۹ اردیبهشت، دُرچه باشد و اینچنین شد و به تکلیف سیاسیاش به نحو احسن عمل کرد.
هرسال قبل از ایام عید نوروز به راهیان نور میرفت و خادم الشهدا بود. گاهی ۲۴ ساعت در راهیان نور نمیخوابید و میگفت باید برای زائران شهدا سنگ تمام گذاشت تا با خاطرهای خوش از این سفر بروند.
ارادتش به شهدا تا آنجا ادامه داشت که در مراسم تشییع شهدای گمنام و همچنین رفیق شهیدش مهدی اسحاقیان سنگ تمام گذاشت و میگفت باید خادم شهدا بود. آقا جواد میگفت باید شهدا را به همه نشان داد و تمام تلاشش را کرد که پیکر شهید اسحاقیان را به مراسم سحر ماه رمضان شبکه پنجم سیمای اصفهان ببرد زیرا اعتقادش این بود که باید شهدا را به جهانیان معرفی کنیم؛ و به شهید محمدرضا تورجی زاده و سید مجتبی هاشمی ارادت ویژهای داشت؛ و همیشه میگفت: زیبایهایدنیا زیاد هستند و آدم دوست دارد استفاده کند ولی جای بالاتر و بهتر هم هست؛ و حیف است انسان بهغیراز شهادت از این دنیا برود.
پیام ارسالی تبریک عید امسالش با همیشه خیلی فرق داشت و برای دوستانش نوشته بود دعا کنید که شهید بشوم، یکی از دوستانش در جواب پیامکش گفته بود که فکر شهادت را نکن و در خاطرم هست که جواد بهسرعت در پاسخ به دوستش گفت، فکرش را نمیکنم، آرزوی شهادت رادارم و امروز قطع بهیقین باید فهمید که خدا برای انتخاب کردن بندگان خاص خود درراه شهید و شهادت به نیت خالص افراد کار دارد و بس!
آقا جواد اهل کارهای بزرگ و فرهنگی بود ولی برای خانواده کم نمیگذاشت تا جایی که برای من گل مریم میخرید و یا اگر دسترسی به خرید گل نداشت از باغچه گل می چید و به من هدیه می داد و همه این موارد نشان از عشق سرشارش به خانواده بود ولی همه این موارد مانع رفتنش به سوریه نشد زیرا قول و قرار اولمان هم این بود که همدیگر را برای رسیدن به خدا آماده کنیم.
اول که تصمیم رفتن به سوریه را گرفته بود، به من نگفت. بعد که در جریانم گذاشت، گفت: یک هفته است دارم با خودم کلنجار میروم که ببینم برای چه میخواهم بروم. اول برای خودم حل کنم که قصدم از رفتن چیست و خدای ناکرده هوا و هوسی در آن نباشد؛ بعد دیگران را درجریان بگذارم.
به من گفت: فکر نکن دل کندن از شما برایم آسان است ولی باید به تکلیف عمل کنم و نقطه بالاتر را ببینم زیرا عشق بالاتر حضرت زینب (س) است و باید از زندگی و دار و ندارمان برای دفاع از اهل بیت گذشت. جالب بود در سفر به مشهد، حجت الاسلام ماندگاری دقیقاً جمله جواد را تکرار کرد.
در مورد رفتنش به سوریه جمله قشنگی را به من گفت که برای همیشه در خاطرم حک شد. میگفت: «تنها چیزی که در آن ریا نیست، صبر است. حضرت زینب (س) خیلی سختی کشید، ولی در مقابل همهاش صبر کرد. پس شما هم صبوری کنید.» و من مطمئن هستم که صبری که امروز در نبودنش دارم، از دعای خیر شهید بود.
و اولین بار آبان 94 عازم سوریه شد. لحظات خیلی سختی بود. بااینکه آقا جواد خیلی اهل مأموریت رفتن و دوری از خانواده بود، ولی نمیدانم چرا آن روز و آن لحظه برایم جور دیگری گذشت. البته من تلاش زیادی کردم که اصلاً به رفتن بدون برگشت همسرم فکری نکنم، ولی خب واقعاً سخت و متفاوت بود. بااینحال امیدوار بودم. به حضرت زینب سلامالله علیها خیلی امیدوار بودم. آقا جواد همیشه میگفت: نخواه که من سالم برگردم. برای من عاقبتبهخیری مهمتر است. به همین خاطر تلاش میکردم بیشتر از هر چیزی به عاقبتبهخیری همسرم فکر کنم و آنچه خیر است را برایش بخواهم. اصلاً به شهید شدنش فکر نمیکردم. اصلاً فکرش را نمیکردم که یک روزی شهید شود. شاید به خاطر دل خودم بود که به این موضوع فکر نمیکردم، ولی بازهم میگویم عاقبتبهخیریاش را دوست داشتم. چون واقعاً حیف بود چنین فردی با این سطح بالای معرفت و اخلاق به مرگ عادی از دنیا برود.
هر شب حتماً با من تماس داشت. حتی سری اولی که مجروح شده بود و من از این موضوع کاملاً بیخبر بودم، از بیمارستان تماس میگرفت و آنقدر عادی برخورد میکرد که من اصلاً متوجه نشدم؛ یعنی خودش را مقید به تماس با خانواده میدانست که در آن شرایط هم حواسش به این موضوع بود. وقتی هم که من از مجروحیتشان خبردار شدم، گفت: هر اتفاقی افتاده باشد مهم نیست! مهم این است که تو الآن در حال صحبت با من هستی.
چهار مرتبه به سوریه رفت اما واقعاً هر باری که میرفت، دلتنگیها بیشتر میشد؛ و دومرتبه هم مجروح شد. سری سوم که این دلتنگی هم برای من، هم برای همسرم زیاد شده بود؛ طوری که دائم پشت تلفن به زبان میآورد. سریهای قبل اصلاً این موضوع را به رو نمیآورد و در جواب دلتنگیهای من هم میگفت راه دور است و باید با این دلتنگیها کنار بیایی.
آقا جواد همیشه در صحبتهایش وقتی میخواست به من دلداری بدهد، میگفت: «الگوی شما باید حضرت زینب (س) باشد. سختیهای شما کجا و سختیهای خانم حضرت زینب (س) کجا.» واقعاً راست میگفت؛ خستگی ما کجا و خستگی خانم کجا؟
مرتبه سومی که به سوریه رفته بود اسمش در قرعهکشی برای رفتن به کربلا انتخابشده بود ولی گفته بود باید کربلا را با خانواده بروم و نرفته بود. زمانی که از سوریه آمد به من گفت بدون شما کربلا هرگز نمیرفتم.
قبل از اعزام آخرش به سوریه، گفت: این مرتبه اگر اسمم برای کربلا انتخاب شد، حتماً میروم، یادم هست به جواد گفتم شما که بدون خانواده کربلا نمیرفتی؛ ولی گفت که این بار دست خودم نیست، من را کربلا خواهند برد.
قبل از اعزام آخرش به سوریه به تهران رفتیم و آن زمان بود که ما را به زیارت شاه عبدالعظیم برد و گفت: ثواب حضرت عبدالعظیم (ع) برابر با زیارت امام حسین (ع) است و شاید دیگر نتوانم شمارا به کربلا ببرم.
آخرین صحبت ما ظهر همان روزی که شبش به شهادت رسید بود. به من گفت: خوشحال باش که حضرت زینب (س) ما رو انتخاب کرده است. تنهایی سخت است و میدانم که شما اذیت میشوید اما به مصیبت حضرت زینب (س) فکر کنید و میبینید که شما تنهایی و مصیبتی ندارید. ما ساعت یک بعدازظهر روز سهشنبه، شانزدهم خرداد باهم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعدازآن؛ یعنی قبل از اذان مغرب به شهادت میرسد. از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشوره عجیب و متفاوت. همان روز در آخرین تماس تلفنی هم از دلشوره و نگرانیام برایش گفتم. ولی باز مثل همیشه گفت: هیچ مشکلی نیست. اینجا همهچیز آرام است. اصلاً دلشوره نداشته باش. ظهر روز چهارشنبه از طرف داییام خبردار شدم که آقا جواد مجروح شده و تیر به دستش خورده؛ اما بعد گفتند نه تیر به پهلویش خورده و بیهوش است. به هر صورت من با روحیاتی که از همسرم سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و بیخبر گذاشتنم را قبول کنم. گفتم: نه! جواد در بدترین شرایط هم که باشد به من زنگ میزند. نمیخواستم تحت هر شرایطی موضوع را قبول کنم. وقتی امام جماعت مسجد محل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شد شک من درباره شهادت جواد را بهیقین تبدیل کردند.
همسرم همیشه به من این دعا را یادآور میشد که از خدا بخواه عاقبتبهخیر شویم؛ به همین خاطر تلاش میکردم بیشتر از هر چیزی به عاقبتبهخیری همسرم فکر کنم و آنچه خیر است را برایش بخواهم ولی همه این موارد، دلیل بر عدم دلتنگی من نسبت به مردی که از او درسهای زیادی در زندگی گرفتم نخواهد شد.
منبع: راسخون
هرسال قبل از ایام عید نوروز به راهیان نور میرفت و خادم الشهدا بود. گاهی ۲۴ ساعت در راهیان نور نمیخوابید و میگفت باید برای زائران شهدا سنگ تمام گذاشت تا با خاطرهای خوش از این سفر بروند.
ارادتش به شهدا تا آنجا ادامه داشت که در مراسم تشییع شهدای گمنام و همچنین رفیق شهیدش مهدی اسحاقیان سنگ تمام گذاشت و میگفت باید خادم شهدا بود. آقا جواد میگفت باید شهدا را به همه نشان داد و تمام تلاشش را کرد که پیکر شهید اسحاقیان را به مراسم سحر ماه رمضان شبکه پنجم سیمای اصفهان ببرد زیرا اعتقادش این بود که باید شهدا را به جهانیان معرفی کنیم؛ و به شهید محمدرضا تورجی زاده و سید مجتبی هاشمی ارادت ویژهای داشت؛ و همیشه میگفت: زیبایهایدنیا زیاد هستند و آدم دوست دارد استفاده کند ولی جای بالاتر و بهتر هم هست؛ و حیف است انسان بهغیراز شهادت از این دنیا برود.
پیام ارسالی تبریک عید امسالش با همیشه خیلی فرق داشت و برای دوستانش نوشته بود دعا کنید که شهید بشوم، یکی از دوستانش در جواب پیامکش گفته بود که فکر شهادت را نکن و در خاطرم هست که جواد بهسرعت در پاسخ به دوستش گفت، فکرش را نمیکنم، آرزوی شهادت رادارم و امروز قطع بهیقین باید فهمید که خدا برای انتخاب کردن بندگان خاص خود درراه شهید و شهادت به نیت خالص افراد کار دارد و بس!
آقا جواد اهل کارهای بزرگ و فرهنگی بود ولی برای خانواده کم نمیگذاشت تا جایی که برای من گل مریم میخرید و یا اگر دسترسی به خرید گل نداشت از باغچه گل می چید و به من هدیه می داد و همه این موارد نشان از عشق سرشارش به خانواده بود ولی همه این موارد مانع رفتنش به سوریه نشد زیرا قول و قرار اولمان هم این بود که همدیگر را برای رسیدن به خدا آماده کنیم.
اول که تصمیم رفتن به سوریه را گرفته بود، به من نگفت. بعد که در جریانم گذاشت، گفت: یک هفته است دارم با خودم کلنجار میروم که ببینم برای چه میخواهم بروم. اول برای خودم حل کنم که قصدم از رفتن چیست و خدای ناکرده هوا و هوسی در آن نباشد؛ بعد دیگران را درجریان بگذارم.
به من گفت: فکر نکن دل کندن از شما برایم آسان است ولی باید به تکلیف عمل کنم و نقطه بالاتر را ببینم زیرا عشق بالاتر حضرت زینب (س) است و باید از زندگی و دار و ندارمان برای دفاع از اهل بیت گذشت. جالب بود در سفر به مشهد، حجت الاسلام ماندگاری دقیقاً جمله جواد را تکرار کرد.
در مورد رفتنش به سوریه جمله قشنگی را به من گفت که برای همیشه در خاطرم حک شد. میگفت: «تنها چیزی که در آن ریا نیست، صبر است. حضرت زینب (س) خیلی سختی کشید، ولی در مقابل همهاش صبر کرد. پس شما هم صبوری کنید.» و من مطمئن هستم که صبری که امروز در نبودنش دارم، از دعای خیر شهید بود.
و اولین بار آبان 94 عازم سوریه شد. لحظات خیلی سختی بود. بااینکه آقا جواد خیلی اهل مأموریت رفتن و دوری از خانواده بود، ولی نمیدانم چرا آن روز و آن لحظه برایم جور دیگری گذشت. البته من تلاش زیادی کردم که اصلاً به رفتن بدون برگشت همسرم فکری نکنم، ولی خب واقعاً سخت و متفاوت بود. بااینحال امیدوار بودم. به حضرت زینب سلامالله علیها خیلی امیدوار بودم. آقا جواد همیشه میگفت: نخواه که من سالم برگردم. برای من عاقبتبهخیری مهمتر است. به همین خاطر تلاش میکردم بیشتر از هر چیزی به عاقبتبهخیری همسرم فکر کنم و آنچه خیر است را برایش بخواهم. اصلاً به شهید شدنش فکر نمیکردم. اصلاً فکرش را نمیکردم که یک روزی شهید شود. شاید به خاطر دل خودم بود که به این موضوع فکر نمیکردم، ولی بازهم میگویم عاقبتبهخیریاش را دوست داشتم. چون واقعاً حیف بود چنین فردی با این سطح بالای معرفت و اخلاق به مرگ عادی از دنیا برود.
هر شب حتماً با من تماس داشت. حتی سری اولی که مجروح شده بود و من از این موضوع کاملاً بیخبر بودم، از بیمارستان تماس میگرفت و آنقدر عادی برخورد میکرد که من اصلاً متوجه نشدم؛ یعنی خودش را مقید به تماس با خانواده میدانست که در آن شرایط هم حواسش به این موضوع بود. وقتی هم که من از مجروحیتشان خبردار شدم، گفت: هر اتفاقی افتاده باشد مهم نیست! مهم این است که تو الآن در حال صحبت با من هستی.
چهار مرتبه به سوریه رفت اما واقعاً هر باری که میرفت، دلتنگیها بیشتر میشد؛ و دومرتبه هم مجروح شد. سری سوم که این دلتنگی هم برای من، هم برای همسرم زیاد شده بود؛ طوری که دائم پشت تلفن به زبان میآورد. سریهای قبل اصلاً این موضوع را به رو نمیآورد و در جواب دلتنگیهای من هم میگفت راه دور است و باید با این دلتنگیها کنار بیایی.
آقا جواد همیشه در صحبتهایش وقتی میخواست به من دلداری بدهد، میگفت: «الگوی شما باید حضرت زینب (س) باشد. سختیهای شما کجا و سختیهای خانم حضرت زینب (س) کجا.» واقعاً راست میگفت؛ خستگی ما کجا و خستگی خانم کجا؟
مرتبه سومی که به سوریه رفته بود اسمش در قرعهکشی برای رفتن به کربلا انتخابشده بود ولی گفته بود باید کربلا را با خانواده بروم و نرفته بود. زمانی که از سوریه آمد به من گفت بدون شما کربلا هرگز نمیرفتم.
قبل از اعزام آخرش به سوریه، گفت: این مرتبه اگر اسمم برای کربلا انتخاب شد، حتماً میروم، یادم هست به جواد گفتم شما که بدون خانواده کربلا نمیرفتی؛ ولی گفت که این بار دست خودم نیست، من را کربلا خواهند برد.
قبل از اعزام آخرش به سوریه به تهران رفتیم و آن زمان بود که ما را به زیارت شاه عبدالعظیم برد و گفت: ثواب حضرت عبدالعظیم (ع) برابر با زیارت امام حسین (ع) است و شاید دیگر نتوانم شمارا به کربلا ببرم.
آخرین صحبت ما ظهر همان روزی که شبش به شهادت رسید بود. به من گفت: خوشحال باش که حضرت زینب (س) ما رو انتخاب کرده است. تنهایی سخت است و میدانم که شما اذیت میشوید اما به مصیبت حضرت زینب (س) فکر کنید و میبینید که شما تنهایی و مصیبتی ندارید. ما ساعت یک بعدازظهر روز سهشنبه، شانزدهم خرداد باهم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعدازآن؛ یعنی قبل از اذان مغرب به شهادت میرسد. از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشوره عجیب و متفاوت. همان روز در آخرین تماس تلفنی هم از دلشوره و نگرانیام برایش گفتم. ولی باز مثل همیشه گفت: هیچ مشکلی نیست. اینجا همهچیز آرام است. اصلاً دلشوره نداشته باش. ظهر روز چهارشنبه از طرف داییام خبردار شدم که آقا جواد مجروح شده و تیر به دستش خورده؛ اما بعد گفتند نه تیر به پهلویش خورده و بیهوش است. به هر صورت من با روحیاتی که از همسرم سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و بیخبر گذاشتنم را قبول کنم. گفتم: نه! جواد در بدترین شرایط هم که باشد به من زنگ میزند. نمیخواستم تحت هر شرایطی موضوع را قبول کنم. وقتی امام جماعت مسجد محل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شد شک من درباره شهادت جواد را بهیقین تبدیل کردند.
همسرم همیشه به من این دعا را یادآور میشد که از خدا بخواه عاقبتبهخیر شویم؛ به همین خاطر تلاش میکردم بیشتر از هر چیزی به عاقبتبهخیری همسرم فکر کنم و آنچه خیر است را برایش بخواهم ولی همه این موارد، دلیل بر عدم دلتنگی من نسبت به مردی که از او درسهای زیادی در زندگی گرفتم نخواهد شد.
منبع: راسخون
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}